زمستان آن سال

حميدرضاشريف زاده
hamid_r_gorgan@yahoo.com

زمستان آن سال
پيرمردكت اش راكه دانه هاي برف روي شانه هايش نشسته بودنددرنياورد،فقط شال گردنش رابه چوب رختي آويخت. پيرزن اهميتي نداد،بي تاب، مثل يك دختربچه ي فضول بناي پرحرفي راگذاشت و رفت كنار پنجره وگفت:"كاش زودتراومده بودي. بيابيانگاه كن هنوزاون جاست.بيچاره داره يخ مي زنه." منتظرشدتاپيرمردكنارش بايستد.بعدگفت: خودش گربه روگرفته بود.خودخودش بود.گردن گربه روگرفته بودوفشارمي داد.بيچاره جيغ مي كشيد."صدايش راپايين آورد:"خيلي بي رحمه دست منوهم خودش گذاشت توروغن داغ."دست پانسمان شده اش رانشان پيرمرددادودوباره صدايش رابالابرد:"پنجره روبازكردم ودادزدم اي تخم جن مادرت به عزات بشينه.همين كه منوديد گربه روول كرد.بيچاره ازترس اش فراركردرفت اون بالا.نگاه كن ديگه نمي تونه پايين بياد.حالابرف سياهش مي كنه.يخ مي زنه."
پيرمرددست اش راگذاشت روي درگاهي پنجره كمي خم شدونگاه كرد. برف سبك مي باريدروي درخت ها،ديوارهاوكوچه ها...

نگاه سرگردان پيرمردراكه ديدلبخندزنان گفت:"نشناختي؟همون گربه گل منگولي ساختمون خودمونه ديگه." بعدگفت:"حالانردبان به اون بلندي ازكجابياريم؟"
حرارت تن پيرزن وهرم نفس اش راروي گردنش حس مي كرد.اگرزمستان آن روزهابودحتما"مي گفت :"برف منوهميشه يادبعضي روزهاميندازه ."و پيرزن به شيريني اخم مي كرد:"مرده شور!ديگه داري نوه دارميشي ."
اماحالا...خاطره هازيرخروارهابرف دفن شده بود.كاش مي شداوهم همه چيزرافراموش كند.كاش آن شوك عصبي همه چيزراازكله ي اوهم مي پراند.چندروز تب ولرزوبعديك ذهن آرام وخالي.
درددوباره آمدوكتف اش آتش گرفت.حدس مي زدبايدكبودشده باشد.وقتي افتادتوي جوب گرفته بود به لبهً سيماني جدول .پيرزن پرسيد:"ازكجاپيداكنيم؟" مي دانست كه هزاربارخواهدپرسيد.پس تاخودش را خلاص كندسري تكان دادكه انگار:"پيدامي كنيم."
پيرزن باابروهاي بالاكشيده نگاه كردكه مردش چه طورآرام وقوزكرده به اتاق اش رفت ونفهميدچرادست اش مثل شاخه ي شكسته اي به شانه اش آويزان بود.
دربه آرامي روي لبخندخسته ي پيرمرد بسته شد.پيرزن دوباره روي صندلي نشست، دست پانسمان شده اش راگذاشت روي درگاهي،زيرلب چيزي گفت وخيره شدبه بيرون.

پيرمردلبه ي تخت نشست.يك دست اش راازآستين كت اش درآورد. دست ديگرش باسختي ودردبالامي رفت. مردك پاك ناكارش كرده بود.همين كه پيرمردگفته بود"تخم حرام بچه هاي مانيستند."پايش را گذاشته بودروي شانه اش وهل اش داده بودتوي جوب.
كت راانداخت روي فرش.فكرفرداونشستن روي جدول سردجلوي سفارت ديوانه اش مي كرد.فردا...حتما"مي آمدندوبازازسرخيابان تندمي كردندتازوزه ي ترمز ماشين بنددل پيرمردراپاره كندكه پيچيده درشال گردن كزمي كردگوشه ي جدول.
ديدكه تنهاپياده شد.يكي نفرين كرد.يكي راه اش راكج كردبه آن طرف خيابان. راه افتاد.باخش خش برف هازيرپاهاي سنگين اش آرام ازجلو يكي يكي شان گذشت وتاسايه اش مثل بختك بيفتدروي سرپيرمردانگاريك ساعت گذشت
سربغل دستي پيرمرددادزد:"بازكه اومدي!"مردسرش راپايين ترانداخت. زن جواني كه كنارديوار ايستاده بودگفت:"مي شه حضرت آقابفرماين چه سمتي چه مسئوليتي دارن كه هرروز بايدبه شون حساب پس بديم." مردخونسردانگارحرف زن رانشنيده باشدگفت:"ديگه نمي خوادبياين اين جاوبراي ايتاليايي هاننه من غريبم دربيارين.آخرش تحويل شون دادن.همين امروز.اماكاري شون نداريم.اگه عاقل باشن برشون مي گردونيم سر درس شون."
نگاه هاي معناداري درهم گره خوردتاصدايي ازكسي درنيايدوسكوت راسنگين تر كند.بعدبه اونگاه كردوبالحني كه پيرمردمورمورش مي شدگفت:"ديگه خانمت رونمياري
شنيده ام بيچاره عقل ش ديگه پاك ازپاشنه دراومده.ببين تخم حرام چي به سرتون آورد.حالاازاين جارانده وازآن جامانده.چوب دوسرنجس."
بغل دستي پيرمردزيرلبي گفت:"هيچي نگومحل اش نذار."پيرمردفكركردديگرزيادي هيچ چي نگفته اند.آن وقت
باصدايي كه مي لرزيدگفت:"پسرمن پدرداره مادرداره."به نفس نفس افتاده بود.سرش رابلندكردوتوي چشم هايش گفت:"تخم حرام...بچه هاي مانيستند."
تلفن راگذاشت روي پاهاش وشماره گرفت.هرروزهمين بود؛ازجلوي سفارت كه بر مي گشت مي رفت سراغ تلفن؛مثل معتادي كه تن اش به خارخارافتاده باشد.صداي شان به پيرمردآرامش واميد مي داد.
طول كشيدتاگوشي رابردارند.كسي حرف نمي زد.
- منم باباجان
انگارترسيده باشدگنگ وخفه گفت:"آقاجونه!"
حال شان راپرسيدوگفت كه پيرزن بهترشده وحالاكم ترپرت وپلامي گويدوخودش هم خوب است.بعدساكت شد. همهمه اي خفه وعصبي به گوشش مي رسيدوپيرمرداحساس مي كردداردباخودش حرف مي زند.وقتي صداي محكم بسته شدن يك دروشيون ناگهاني بچه توي گوشي پيچيد.گفت:"چي شده؟"
- چيزي نيست آقاجون.
بعدازسكوتي كه فقط صداي نفس كشيدن مي آمدگفت:"امروزهم رفته بودين؟" پيرمردگفت:"نبايدمي رفتيم؟" وبدوبي راه گفت كه هركاري كردپسره ي تخس آدم نشدكه نشدتاآخرش بلايي كه نمي خواست سرشان آورد.
- چيزي هم به تون گفتن؟
موجي سردازقلب اش گذشت ودر تن اش پخش شد.فقط توانست بگويد:"نه."
- حتانمي ذارن اخبارشون درزكنه.نه اونانه اينا.انگارقرارگذاشته باشن.
مثل برق ازخاطرپيرمردگذشت كه :"آخرش تحويل شان دادند. همين امروز."سرماسرمايش شدولرزيد. دردجايش رابه دلشوره اي دادكه ناگهان چنگ انداخته وداشت خفه اش مي كرد.
- چي بگم؟هرچي خدابخوادهمون ميشه آقاجون.
تا دوكلمه ازميان لب هاي سرمازده اش بيرون بيايدجانش بالاآمد.
- خبري شده؟
تلفن ازروي پاهاش لغزيد.تندخواست بگيردكه دردامانش رابريد.
-آقاجون؟
همهمه ي زن وفريادمردگوشش راكركردوبعدگريه ي دوباره ي بچه وصداي چيزي كه به در يا ديوار خورد وفرياد"كوفت كن" زن دادبچه رابه آسمان برد.
- تلفن افتاد.طوريم نشده.
صداقاتي هق هق بچه مي آمد:"آقاجون يه چيزي هست كه بايدبدونين...يعني چندروزبودكه مي خواستم به تون بگم اين نمي ذاشت.ولي خب آخرش چي بدميگم؟"انگارخسته شده باشدنفس نفس مي زد:"راست اش آقاجون ،چندتاشون ،چندتاازبچه هاچندروزبودكه براي اعتراض لب هاشونودوخته بودن .يعني مي خواستن مقامات اون جارو واداربه واكنش كنن ..."
لالايي هاي بغض آلودزن وآرامش آهسته بچه ودرماندگي مرد؛پيرمردخودش هم نمي فهميدكه چه طورمي تواندآن همه صداوسكوت رابشنود.
- چندروزبود...نگفتيم كه بي خودهول نكنين...
نفس بلندي كشيدوبعدازسكوتي طولاني گفت:" حال يكي شون بدشد."
داشت حرف مي زد؛اماگوش هاي پيرمردديگرچيزي نمي شنيدحتااگرفريادمي كرد.
به خودكه آمدهاج وواج درآستانه ي اتاق ايستاده بودوپيرزن داشت نگاه اش مي كرد.درروشنايي پاكيزه برف صورت پيرزن شكفته بود.هيچ حزن واندوهي برچهره اش سايه نمي انداخت.
پيرمردسردش شد؛اماسرماازدرون مي آمد.انگاريك قالب يخ بزرگ راروي دلش گذاشته بودند.تلفن داشت زنگ مي زد.حتما"نگرانش بودند.رفت كنارپنجره .پيرزن گفت:"صدات كردم خوب كردي نيامدي ببيني.يك باره بلندشدپنجول كشيدبه شيشه.طفلك همين جوري روي پاهاش بلندشده بودونگاه مي كردبه اتاق وپنجول مي كشيد."آه كشيدوگفت:"شمردم هفت نفرازكوچه ردشدن يكي شون وانستاداقلا"يه نگاهي بكنه.مردم چه قدربي رحم شده ن."
تادلشوره ديوانه اش نكندبايدكاري مي كرد.حرفي مي زد.بلوزكاموايي راروي شانه هاي لاغرپيرزن مرتب كرد:"
وگفت:"هنوزدردمي كنه؟"صداش براش بيگانه شده بودانگار.پيرزن چانه اش رامثل بچه ها بالا انداخت . پيرمرد گفت:"يادت مي يادچه جوري سوختي؟"پيرزن سرش راتكان داد.پيرمردآرام انگارازصداي خودش بترسد گفت:"پس حالت داره خوب مي شه.دكترگفت اگه كارهايي راكه كردي يادت بياديعني داري خوب مي شي." پيرزن باچشم هاي گردشده گفت:" دستموگذاشت تو روغن داغ.خوب شدتووشهاب نبودين.توكه رفته بودي سركارشهاب هم شمال بود"وبازپيله كرد:"پس چراشهاب نمي ياد؟"
تمام ديروزش رادنبال كليه اش مي گشت.مي گفت گذاشته بودروي ظرفشويي كه حتما"شهاب برداشته برده شمال.وبعدهزاربارپرسيده بودكه چراشهاب اش ازشمال نمي آيد؛امااين بارپيرمردبه سختي تكان خورد. چندنفس عميق كشيدوبعدگفت:
- مي يادمي ياد...مهنازگفت همين روزهامي ياد.دست ات كه خوب شدمي ياد.فقط يادت باشه وقتي من نيستم ديگه نبايدبري آشپزخونه.
- من خيلي ازاون مرد مي ترسم.همين كه مي خوابم مي ياد.
پيش ازآن كه چيزي براي دلداري اش پيداكند،صورت پژمرده پيرزن دوباره شكفت وذوق زده گفت:"بريم خونه شون وبگيم گربه مون مونده پشت پنجره تون.داره ازسرمامي ميره.بعدتوپنجره روبازكن و يواش گربه رو
بردار.مي ياريمش اين جا.خودمون نگه اش مي داريم.مگه همش چه قدرجامي گيره.چه قدرغذامي خوره ؟ ديگه هم نمي ذاريم هيچ كي اذيت اش كنه...نه؟"
دست پيرمرد را،يك تكه يخ،گرفت تودست اش وازسرمايي كه به تن اش دويدچشم هاش گردشدند. تلفن
زنگ مي زد.پيرمرد مي ترسيد گوشي رابردارد.اماازنگاه پيرزن بيش ترمي ترسيد.برق هوشياري آن روزهاراداشت وپيرمردديگراين رانمي خواست.
دست اش راآرام ازدست داغ پيرزن بيرون كشيد.به اتاق اش برگشت وگوشي رابرداشت.
نفس هاي كوتاه وبغض آلود دخترش رامي شناخت.طره اي ازمويش رادورانگشت حلقه مي كرد،لب پايين اش راگازمي گرفت وپلك نمي زد.آن قدرمي ايستادتاپدربگذاردش روي زانو.موهاي نرمش راازجلوي صورت كناربزندونازش كند:"فداي سرت يكي ديگه شو برات مي خرم."وبعدآن قدرگريه مي كردكه كبودمي شد.
-بابا...بابا...منوداري...فرهادوبهناز رو داري...
پيرزن مثل سايه اي لغزيدتوي اتاق. .نگاه نگران اش رابه پيرمرددوخت كه گوشي به دست مثل مجسمه اي ازيخ شده بود.







 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32221< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي